تابستانها معمولا در حجره مرحوم پدرم در کاروانسرای حاج مهدی اوقات میگذراندم.یک روز پدرم صدایم کردند و خواستند مقداری پول را به بانک ببرم و به حسابشان در بانک ملی واریز کنم...
گفتند«150 هزار تومان است و مراقب باش در راه گم نکنی». به بانک ملی رسیدم و مستقیماً به باجهای رفتم که پولها را تحویل میگرفتند. سندی به حساب پدرم پر کردم و پولها را به تحویلدار بانک سپردم. چند دقیقهای گذشت که تحویلدار پس از شمردن پولها، چند برگ اسکناس 100 تومانی به من داد و گفت: «شمردم و اینها اضافه بودند». با خوشحالی پولها را گرفتم و به کاروانسرا نزد مرحوم پدرم بازگشتم. پولها را روی میز گذاشتم و گفتم: «این پولها را تحویلدار بانک پس داد و گفت اضافه هستند». مرحوم پدرم گفتند «نه. امکان ندارد من پولها را دوبار شمرده بودم». حسابدار حجره را صدا زدند و گفتند: «مگر پولهایی را که محسن به بانک برده ، نشمرده بودید؟» میرزا گفت: «شمرده بودم، 150 هزار تومان بود.».پدرم بعد از چند بار جمع و تفریغ صدایم کردند و گفتند: «پولها را ببر و به بانک پس بده و بگو که پولهای ما اضافه نبود.»
تعجب کردم، چون تحویلدار بانک تأکید کرده بود که پولها اضافه است اما مرحوم پدرم اصرار داشتند که نه، این طور نیست.
پولها را به بانک بردم و به متصدی تحویل دادم و گفتم: «پدرم گفتند حساب پولهایم را دارم و اینها اضافه نیستند.» تحویلدار بانک هم با ناباوری گفت: «اما من هم که آنها را شمرده بودم»، گفتم: «در هر صورت من مأمور هستم که پولها را به شما برگردانم و شما هم باید آنها را پس بگیرید». پس از آن به کاروانسرا برگشتم در حالی که ذهنم به شدت مشغول بود. به پدرم گفتم: شاید واقعاً اشتباه کرده بودید و عملاً این پول متعلق به ما بوده است. ایشان گفتند: «نه پسرم، من حساب صندوقم را دارم و مطمئن هستم که اضافه نبوده و شما هم نباید آن پولها را میگرفتی». بعد هم گفتند: «آدم همیشه باید حساب جیب و بازار و صندوق و دفاترش را داشته باشد و نگذارد که دِینی به گردنش باشد و اگر باور دارد و مطمئن است که حسابش درست است پس نباید پولی را قبول کند. مگر نشنیدی که میگویند پول بادآورده را باد میبرد.
ضرب المثل را زیاد شنیده بودم اما معنیاش را نمیدانستم. پرسیدم این ضربالمثل چه معنی میدهد؟ مرحوم پدرم؛ روایتی را برایم تعریف کردند که بعدها متوجه شدم در برخی منابع تاریخی هم به آن اشاره شده است. ایشان گفتند؛ قدیمها جنگی میان ایرانیان و مصریان درگرفت که رومیان جانب مصریان را گرفتند و خواستند ذخایر طلای شهر اسکندریه را نجات دهند. مقدار بسیار زیادی طلا را درون یک کشتی گذاشتند تا از مصر دور کنند که توفانی درگرفت و دست بر قضا، کشتی پر از طلا را به سمت ایرانیان فرستاد. میگویند خسرو پرویز با دیدن این کشتی پر از طلا، نام «گنج بادآورده» را بر آن نهاد.
پرسیدم پس چرا میگویند بادآورده را باد میبرد؟
گفتند: این هم داستان دارد؛ ظاهرا یکی از پادشاهان رومی به نام هرقل به تیسفون که آن زمان پایتخت ایران بوده حمله میکند و شهر را در تصرف خود میگیرد و همه طلاهای آن را غارت میکند که ظاهرا بخش عمده آن را طلای بادآورده شهر اسکندریه تشکیل داده بود. به این ترتیب ضرب المثل «گنج بادآورده را باد میبرد» رایج شد و دهان به دهان چرخید تا به ما رسید.
واضح است که ضربالمثل، وصف حال افرادی است که به ثروت ناگهانی دست پیدا میکنند و از آنجا که برای آن زحمتی نکشیدهاند، راه و رسم حفظ آن را هم نمیدانند.
امروز این خاطره را در ذهن مرور کردم و پیش خودم گفتم اگر آن روز پدرم اسکناسها را میگرفتند و داخل کشو میگذاشتند یا اگر من وسوسه میشدم و اسکناسها را به بانک نمیبردم،امروز زندگی و کسب وکارم در مسیر دیگری قرار داشت.
پدرم پولها را شمرده بودند و اطمینان داشتند که اشتباه نکردهاند. این را حسابدار حجره و من هم میدانستیم و اگر میپذیرفتند به این معنی بود که پولی بدون زحمت –ولو اندک-وارد کسب وکارشان شده است و این کار دو اثر بسیار بد داشت؛یکی اینکه حسابدار پیش خودش میگفت حالا که حاجی اهل این کارهاست،چرا من نباشم و دیگر اینکه پسرش پیش خودش میگفت؛همه حرفهای پدر باد هواست و خودش خلاف باورها و نصایح خودش رفتار میکند.
درسی که از این روایت آموختم این بود که خودت حسابدار و معتمد خودت باش و نگذار پول بدون زحمت وارد زندگیات شود چون پولی که با باد بیاید،مثل باد از دست میرود.