اگر ویروس مرگباری مثل کووید-۱۹ توانست از راههایی ورای تصور ما، از فردی به فرد دیگر منتقل شود و جهانی را درگیر خود کند، آیا تصورپذیر است که چیزی زندگیبخش نیز بتواند در جامعۀ ما ویروسی شود؟ روحا بنجامین، جامعهشناس آمریکایی، در کتاب جدید خود از عدالت ویروسی میگوید...
روحا بنجامین می گوید: در جهانی که در آن بیعدالتی ویروسی است، میتوان به تلاشهای کوچک و روزمرهای امید بست که ممکن است عدالت ویروسی را برای دنیای نابرابر ما به ارمغان آورند. اریکا گارنر، دختر سیاهپوست ۲۴ساله، در قطار بینشهری نیویورک نشسته بود که با تماس خالهاش فهمید پدرش دیگر نفس نمیکشد. ابتدا فکر کرد پدرش دوباره دچار حملۀ آسم شده است. ناباورانه از خالهاش پرسید: الان در کدام بیمارستان است؟ دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ اما همین لحظه قطار به تونل رسید و صدا قطع شد. آن چند دقیقه، با اضطراب و اشک سپری شد تا شرح واقعه را شنید: در خیابان، یک پلیس برای دستگیرکردن پدرش، آنقدر گلوی او را فشار داده که خفه شده است. از آن لحظه، ویدئویی وجود داشت که خیلی زود میلیونها بار دیده شد. پدر اریکا در حالی که پلیس جوانی گلویش را با ساعد دستش فشار میدهد، با نالۀ ضعیفی چند بار میگوید «نمیتوانم نفس بکشم». بغضی که گلوی اریکا را میفشرد، در چند هفتۀ آینده، به سیل اعتراضیِ عظیمی علیه خشونت پلیس تبدیل شد. اریکا در صف اول آن اعتراضات، بلندگویی به دست داشت و آخرین کلمات پدرش را فریاد میزد: «نمیتوانم نفس بکشم». برنامۀ جاهطلبانهای در سر داشت. میخواست سازمانی برای حمایت از قربانیان خشونت پلیس تأسیس کند و اعتراضات را تا اصلاح ساختاری پلیس ادامه دهد. آدمهای چندانی امید نداشتند که در این مبارزه موفق شود. روزنامهنگاری که چند ماه پس از شروع اعتراضات با او مصاحبه کرد، در توصیف اریکا نوشت: «صدایش خسته است، شانههایش فروافتاده. در ۲۴سالگی چهرهاش جوان است، اما چشمهای او گویی به زنی بسیار مسنتر تعلق دارد». سه سال بعد، اریکا سکتۀ قلبی کرد. سه ماه بعد از سکتۀ اول، سکتۀ دوم؛ کما؛ و مرگ. اریکای ۲۷ساله در همان بیمارستانی که به دنیا آمده بود، از دنیا رفت. عدالت ویروسی، کتاب جدید روحا بنجامین، جامعهشناس و استاد مطالعات آفریقایی-آمریکایی در دانشگاه پرینستون، با داستان اریکا و پدرش شروع میشود. با آنچه بنجامین آن را «هوازدگی» مینامد. هوازدگی، اصطلاحی زمینشناختی است که به فرایند متلاشیشدن سنگهای روی سطح زمین در اثر تغییرات روزمرۀ آب و هوایی اشاره میکند. بنجامین میگوید آنچه سیاهپوستان -و دیگر اقلیتهای اجتماعی- در جامعۀ آمریکا از سر میگذرانند نیز نوعی هوازدگی است. تبعیضها، طردها و بیعدالتیهای روزمره آنها را حتی اگر مثل سنگ سرسخت باشند، ذره ذره میفرساید و متلاشی میکند. آنها تحقیر میشوند، خدمات آموزشی و بهداشتی مناسب دریافت نمیکنند، در چرخههای متناوب فقر دستوپا میزنند، بیشتر از سفیدپوستان دستگیر میشوند (پدر اریکا، در طول عمر ۴۳سالۀ خود، ۳۰بار دستگیر شده بود، در یکی از این دفعات، پلیس جوانی برای بازرسی بدنی مجبورش کرد در ملأعام برهنه شود و مقعد او را وارسی کرد)، و کمتر از سفیدپوستان عمر میکنند. این وضعیتی است که میتوان به آن بیعدالتی ویروسی گفت. بیعدالتی ویروسی تعبیری است برای ارجاع به جهانی که در جای جای آن، انواع و اقسام سازوکارهای تبعیضآمیز و طردکننده انسانها را آزار میدهد. بنجامین در فصلهای مختلف کتاب خود ردپای این بیعدالتیها را در جاهای مختلفی همچون نهادهای قضایی و کیفری، پلیس، زندان، نظام آموزشی، محیط کار، نظام درمان و تحقیقات دانشگاهی جستوجو میکند و در فصل آخر، از عدالت ویروسی حرف میزد. آنچیزی که ما در عصری که دچارِ بیعدالتی ویروسی است، به آن نیاز داریم. تحقیقات پیشینِ بنجامین، عمدتاً دربارۀ تأثیرات پیشرفت و بسط تکنولوژی بر شکافهای نژادی بودهاند. او در کتاب قبلیاش نژاد بعد از تکنولوژی(۲۰۱۹) 1 به تحلیلِ سوگیریهای نژادیای میپردازد که راه خود را از فرهنگ عمومی به دستاوردهای تکنولوژیک باز میکنند. بحثی که این روزها با ادعاهایی مبنی بر نژادپرستانه بودن جوابهایی که چت جیپیتی به کاربرانش میدهد، دوباره داغ شده است. دغدغۀ بیعدالتی و تبعیض که در همۀ کارهای بنجامین قابل مشاهده است، در کتاب عدالت ویروسی به موضوع اصلی تبدیل میشود. منتقدان در توصیف این کتاب گفتهاند: «بخشی زندگینامه، بخشی مانیفست»، شاید بهتر باشد «تحقیقات علمی» را هم به این توصیف اضافه کنیم. بنجامین در این کتاب، با رفتوبرگشتِ مداوم بینِ سرگذشت شخصی خودش و تحقیقات علمی، روایتی نزدیک و خیرهکننده از وجوه گوناگون نابرابری در جامعۀ آمریکا ارائه میدهد. اما این روایت، از داستانهای فردی و روایتهای ادبی فراتر میرود و با مفاهیم انتزاعی و تحلیلهای سیاسی و اجتماعیای پیوند میخورد که به خواننده اجازه میدهد تا نگاهی کلی و تحلیلی جامع پیدا کند از آنچه بر فرودستان در جامعۀ آمریکا میگذارد. در ایامی که بنجامین مشغول تکمیل مطالعات خود برای نوشتن این کتاب بود، پاندمی از راه رسید و پس از آن، موج عظیم جنبش جانسیاهانمهماست در پی قتل جورج فلوید به راه افتاد. بنجامین طرح کلی کتاب را پیش از این وقایع ریخته بود، اما «دو طوفان» اخیر هر دم ابعاد مهیب جدیدی از بیعدالتی ویروسی را به او نشان میداد. او نیز مثل میلیونها نفر دیگر در سراسر جهان، احساس میکرد به دام افتاده است و در برابر ساختارهای عظیمی که احاطهاش کردهاند، ناتوان است. آیا راه فراری وجود داشت؟ خاطرات بنجامین از زندگیاش در آمریکا بهعنوان زنی سیاهپوست، مملو از تلخی و شکست بود، اما چیزهای دیگری هم وجود داشت. او در فصل پایانی کتاب، داستان لوکاس، یکی از دوستان نزدیک خانوادگیشان را تعریف میکند که با تلاش بسیار، خانۀ فرسودهای را خریدند و بعد ذره ذره آن را بازسازی کردند. دیوارهای بیروح را رنگ کردند، گوشههای خرابشده را ساختند و آن خانۀ فرسوده، اندک اندک به یکی از مهمترین نقاط محله تبدیل شد. در جشنها و دورهمیها، خانوادهها به آنجا میآمدند و غریبهها همچون آشنایان قدیمی گرامی داشته میشدند. لوکاس به سهم خودش شبهای تیرۀ آن محلۀ سیاهپوستنشین را روشن میکرد. مهمتر آنکه آدمهایی مثل لوکاس کم نبودند. کسانی که بدون چشمداشت تغییرات عظیم، و بدون آنکه منتظر کمک و معجزهای باشند، تصمیم گرفته بودند بهتر زندگی کنند، قدمی رو به جلو بردارند و بیعدالتی ویروسی را قدمی به عقب برانند. «هر جا امیدی روزمره زاده شود، عدالت ویروسی را میبینی». بنجامین تأکید میکند که تغییرات کوچک را نباید با ظاهرسازیهای بیمعنی اشتباه گرفت. چون تغییرات کوچک، حتی اگر دایرۀ کوچکی از آدمها را درگیر کند، واقعاً زندگی آنها را تغییر میدهد و به قول ریتا، شاعر مشهور سیاهپوست، «هیچچیز بیشازحد کوچک، بیشازحد کلیشهای، بیشازحد معمولی، یا بیشازحد پیشپاافتاده نیست».